گنجور

 
سنایی

اول خلل ای خواجه ترا در امل آید

فردا که به پیش تو رسول اجل آید

زایل شده گیر اینهمهٔ ملک به یک بار

آن دم که رسول ملک لم یزل آید

هر سال یکی کاخ کنی دیگر و در وی

هر روز ترا آرزوی نو عمل آید

زین کاخ برآورده به عیوق هم امروز

حقا که همی بوی رسوم و طلل آید

شادی و غمت ز ابلهی و حرص فراوان

دایم ز نجوم و ز حساب جمل آید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

ای بس که نباشی تو و ای بس که درین چرخ

بی تو زحل و زهره به حوت و حمل آید

هرچ آن تو طمع داری کاید ز کواکب

ویحک همه از حکم قضای ازل آید

روزی که به دیوان مثلا دیرتر آیی

[...]

یغمای جندقی

هر سرو که طوبیش ز قد منفعل آید

گر جلوه شمشاد تو بیند خجل آید

با لاله صد داغ خوشم از همه گل ها

زان روی که از نکهت او بوی دل آید

تا چند خورم غصه دل، دل شکنی کو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه