گنجور

 
سنایی

اول خلل ای خواجه ترا در امل آید

فردا که به پیش تو رسول اجل آید

زایل شده گیر اینهمهٔ ملک به یک بار

آن دم که رسول ملک لم یزل آید

هر سال یکی کاخ کنی دیگر و در وی

هر روز ترا آرزوی نو عمل آید

زین کاخ برآورده به عیوق هم امروز

حقا که همی بوی رسوم و طلل آید

شادی و غمت ز ابلهی و حرص فراوان

دایم ز نجوم و ز حساب جمل آید