گنجور

 
سنایی

نمی‌داند مگر آنکس مراد از کشف حال آید

که کشف حال را در حال بی‌حالی زوال آید

زوال حال آن باشد کمال حال بی‌حالان

که درگاه زوال حال بی‌حالان مجال آید

اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر

چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید

ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را

که از کوی هدی بی‌حال در کوی ضلال آید

نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان

تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید

به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی

ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید

 
 
 
سیدای نسفی

به سوی کلبه ام شامی که آن شمع وصال آید

دل از سینه بیرون همچو فانوس خیال آید

شود مژگان به چشم اشکبارم نخل بارآور

در آغوش تماشایم اگر آن نونهال آید

به دست زلف غمازش مگر افتاده مکتوبم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه