گنجور

 
سنایی

گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی

پاسخ شنو ار چند نه‌ای در خور پاسخ

جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس

آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ

آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی

ور نه بخرد نیزهٔ خطی شمرد لخ

در بند بود رخ همه از اسب و پیاده

هر چند همه نطع بود جایگه رخ

نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان

رایض نکند بر سر خر کره همی مخ

گویی که نترسم ز همه دیوان آری

از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ

بیدار نه‌ای فارغی از بانگ تکاتک

بیمار نه‌ای فارغی از بند اخ و اخ

ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی

در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ

زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند

اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جامی

هر لحظه نمایی به لباس دگرم رخ

گاه از بت فرخار و گه از لعبت خلخ

هر جا که کنی جلوه بود اهل نظر را

دیدار تو فرخنده و رخسار تو فرخ

اطوار ظهور تو بود ظاهر و باطن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه