گنجور

 
سنایی

ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش

بشکن شبهٔ شهوت و غواص درر باش

از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش

بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش

هر چند که طوطی دلت کشتهٔ زهرست

آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش

چون تو به دل زهر شکر داری از خود

زهر تن او گردد تو مرد عبر باش

در مکهٔ دین ابرههٔ نفس علم زد

تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش

نمرود هوای خانهٔ باطن و ز بت آگند

او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش

گر خلق جهان ابرههٔ دین تو باشد

تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش

آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد

تو دیدهٔ یعقوب ورا بوی پسر باش

ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد

از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش