گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی

مانندهٔ یعقوب شد از درد جدایی

تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید

هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی

گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را

گه باز کند زلف تو دعوی خدایی

با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست

کس را بگذشتن ز سر حد گدایی

در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست

جان را ز خم زلف تو امید رهایی

بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس

کاندر همه تن کس بنداند که کجایی

بس نادره کرداری وین نادره‌ای بس

کان همه‌ای و همه جویان که کرایی

از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید

ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی

آنجا که تویی من نتوانم که نباشم

وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode