گنجور

 
سنایی

سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد؟

چرات بینم با اشک سرخ و با رخ زرد؟

درازقصه نگویم حدیثْ جمله کنم

هر آنچه گفت نکرد و هر آنچه کشت نخورد

جفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد

وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکرد

چو پیشم آمد کردم سلام روی بتافت

چو آستینْش گرفتم گفت: بردابرد!

نه چاره‌ای که دل از دوستیش برگیرم

نه حیله‌ای که توانمش باز راه آورد

بر انتظار میان دو حال ماندستم

کشید باید رنج و چشید باید درد

ایا سنایی لؤلؤ ز دیدگانْت مبار

که در عقیلهٔ هجران صبور باید مرد