گنجور

 
سنایی

یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب

وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب

گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان

گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب

روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار

آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب

اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری

پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب

این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم

این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب

محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من

بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب

باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او

صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب

از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین

وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب

آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر

خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب

در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم

آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب

در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می

تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب

آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان

کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب

خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن

چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»

راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم

از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب

روز آمده درمان من آسوده از غم جان من

از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب

آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید

وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب

باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست

از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب

هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا

هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب

گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی

گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب

بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا

بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب