گنجور

 
سنایی

عشق تو بربود ز من مایهٔ مایی و منی

خود نبود عشق ترا چاره ز بی‌خویشتنی

دست کسی بر نرسد به شاخ هویت تو

تا رگ نخلیت او ز بیخ و بن بر نکنی

با لب تو باد بود، سیرت نیکی و بدی

با رخ تو خاک بود صورت مردی و زنی

خنجر تیزیست برو حنجر هر کس که بری

حلقه به گوشیست درو حلقهٔ هر در که زنی

پردهٔ نزهت گه تو روی بلال حبشی

عود سراپردهٔ تو جان اویس قرنی

جان مرا مست کنی مست چو بر من گذری

عقل مرا پست کنی زلف چو در هم شکنی

راست چو دیوانه شوم بند مرا برگسلی

باز چو هشیار شوم سلسله درهم فگنی

چند کشی جان مرا در طلب بی طلبی

چند زنی عقل مرا از حزن بی حزنی

ایزدی و اهرمنی کرد مرا زلف و رخت

باز رهان جان مرا زیزدی و اهرمنی

از ره شیرین سخنی بس ترشم در ره تو

جان مرا پاک بشوی از خوشی و خش سخنی

چون تو بیایی برود هم دل و هم تن ز برم

دل که بود تا تو دلی تن چه بود تا تو تنی

از من و من سیر شدم بر در تو زان که همی

من چو بیایم تو نه‌ای من چو نمانم تو منی

بر در و در مجلس تو تا تو بوی من نبوم

خود نبود در ره تو هم صنمی هم شمنی

بوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم

پیش خیال تو همی از سخن بوالحسنی

شرقنی غربنی اخرجنی من وطنی

اذا تغیبت بدا وان بدا غیبنی

کی رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا

غمزهٔ تو عمر هبا خندهٔ تو عیش هنی

کی شود ای جان جهان با لب و با غمزهٔ تو

عشق سنایی و فنا عقل سنایی و سنی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی

از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی

همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود

بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی

راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد

[...]

جامی

ای که به شیرین سخنی نرخ شکر می شکنی

حبک اضنی بدنی شوقک افنی وسنی

چهره برافروخته ای جان کسان سوخته ای

ماه کدامین فلکی شمع کدام انجمنی

دیده کنم فرش رهت چون تو به سویم گذری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه