گنجور

 
صامت بروجردی

ای خسرو بی‌سر ای باب گرامم

بردند ز کویت آخر سوی شامم

در شام غریبان دادند مقامم

تلخ است از این جور از بهر تو کامم

صیاد قضا بود عمری به کمینم

تا خود به کدامین درگاه نشینم

اکنون به یتیمی افکند اسیرم

کس نیست رساند پیش تو پیامم

بردار سر خویش از بهر نظاره

دوران به سکینه بسته ره چاره

ریزد ز دو چشمم اشک چو ستاره

کردند سفر را از جور حرامم

دوران ز غمت خاک آخر به سرم کرد

از سنگ عدالت بی‌بال و پرم کرد

در وای غربت خوش دربه درم کرد

در گوشه محنت جا داد مدامم

بستی ز چه رو چشم از دختر زارت

ای جان و تن من بادا به نثارت

کردند مرا دور از قرب جوارت

در کنج خرابه دادند مقامم

بگرفته ز بس شمر بر من ز ستم تنگ

شیون شده کارم چون مرغ شباهنگ

لرزد دل دشمن سوزد جگر سنگ

از ناله صبحم از گریه شامم

بر آه و فغانم یک تن ندهد گوش

از جور سنان دل در سینه زند جوش

سیلی زندم شمر بنموده فراموش

کز آل رسولم وز نسل امامم

در قید یتیمی هر کس که اسیر است

اندر نظر خلق پیوسته حقیر است

با پیک اجل گو زود آی که دیر است

شد زندگی دهر ای باب حرامم

اکنون که نمودند این قوم ز کینه

رأست به سر نی ای مهر مدینه

کن گوشه چشمی گاهی به سکینه

ای بدر منیرم ای ماه تمامم

ای گوهر یکتا از درج کرامت

ای اختر تابان در برج امامت

ای دادرس خلق در روز قیامت

شو یاور (صامت) از هول قیامم