گنجور

 
صامت بروجردی

ای عمو بر سر قاسم ز وفا کن گذری

تا به روی تو کنم در دم آخر نظری

آمده جان عمو جان شیرین به گلو

با همه لطف که در حق یتیمان داری

ز چه از حال من زار نگیری خبری

آمده جان عمو جان شیرین به گلو

تا به زانو بگذاری سرم از مهر دمی

تا بری از دلم ای عیسی جان‌بخش غمی

خوش بود گر به سرم رنجه نمایی قدمی

تا به پای تو نهم از پی دیدار سری

آمده جان عمو جان شیرین به گلو

جانم از تن به سوی خلد شتابی دارد

لب خشکم هوس قطره آبی دارد

روی نعشم گذری کن که شهابی دارد

پیشتر ز آنکه زند طایر جان بال و پری

آمده جان عمو جان شیرین به گلو

مانده‌ام جان عمو در بر دشمن تنها

شده صد پاره ز شمشیر تنم سر تا پا

حیف باشد که ز عدوان کشد این جور و جفا

هر که مانند تو دارد غم والاگهری

آمده جان عمو جان شیرین به گلو

ای عمو داد اجل خرمن عمرم بر باد

نوعروسم چو نماید ز من غمگین باد

گو دگر وعده دیدار به محشر افتاد

گشت قاسم به سوی گلشن جنت سفری

آمده جان عمو جان شیرین به گلو

ای عمو خیمه زده ابر بلا بر سر من

توتیا شد ز سم اسب ستم پیکر من

نفسی شو ز پی دادن جان یاور من

همچو صامت بنما در غم من نوحه گری

آمده جان عمو جان شیرین به گلو