گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

داد دوشینه مرا هاتف غیبی آواز

کای به زندان تن و طالب خلوتگه راز

چه قصیر است تو را همت و آمال دراز

تا بود بسته در مرگ و در رحمت باز

حیرتم کز چه بسیج ره عقبی نکنی

فکر امروزی و اندیشه فردا نکنی

ای هما صعوه‌صفت چند اسیر قفسی

سر ز بالین هوس بازنگیری نفسی

هر دمی آرزویی در دل و در سر هوسی

ترسم از این همهٔ بار به منزل نرسی

تا تو در کشور تن ترک تمنا نکنی

به عبث در صف مردان جهان جا نکنی

ای توانگر که تو را فکر تهیدستی نیست

شام این دار فنا را سحر هستی نیست

شجر عمر تو را جز ثمر پستی نیست

این می‌ حب جهان قابل بدمستی نیست

که تو در عاقبت خود نظری وانکنی

می‌رود قافله عمر و تماشا نکنی

حیف از این عمر گرانمایه که نشناخته‌ای

قدر او را و چنین مفت ز کف باخته‌ای

تیر تدبیر به صید تن خود آخته‌ای

مرگ را مصدر افسانه خود ساخته‌ای

مگر از سرزنش غیر تو پروا نکنی

که دوا داری و این درد مداوا نکنی

می‌کنی دعوی دانایی و این است عجیب

که تو را داده چنین شعبده دهر فریب

او فکنده است بدینسان ز فرازت به نشیب

گر شوی با خبر از وحشت این دشت مهیب

لب در این بادیه اصلاً به سخن وانکنی

به خدا هیچ دگر خنده بی‌جا نکنی

آنچنان بایدت از عجز سرافکنده کنی

کز تواضع همه ابنای جهان بنده کنی

بیخ و بنیاد حسودان همگی کنده کنی

ای که بر حال ضعیفان جهان خنده کنی

ز چه در آینه خویش تماشا نکنی

...

سخت با زال جهان طرح وفا ریخته‌ای

در شهواری و با خاک درآمیخته‌ای

خاک بر فرق ز غربال عمل بیخته‌ای

با جهان این سر و کاری که تو انگیخته‌ای

هست معلوم که درک سخن ما نکنی

گذر از خاک سوی عالم بالا نکنی

تا توانی به کسی تهمت بیهوده مبند

آنچه بر خود نپسندی به کسی هم مپسند

بر تعجب به تبسم مشو و هرزه مخند

تا شود نام نکوی تو در آفاق بلند

تا ز تلخی چو صدف صبر به دریا نکنی

سینه خویش پر از لؤلؤ لالا نکنی

سر به زانوی غمت چند پی بود و نبود

چون بود تو نابود از این بود چه سود

گیرم اندر همه عمر آنچه نبودت همه بود

باید این گونه به سر برد در اقلیم وجود

که گم اندر دم رفتن سرت از پا نکنی

نظر حسرت خود گرم به دنیا نکنی

تا اسیر من و مائی ز سعادت دوری

ز وصال همه یاران وطن مهجوری

با همه ما و منت طعمه مار و موری

من ندانم به چه امید چنین مغروری

که تو با خلق خدا هیچ مدارا نکنی

خون خلقی به ستم ریزی و حاشا نکنی

همنشینان تو در خاک سیه خوابیدند

پای امید به دامان کفن پیچیدند

هر چه با دست بکِشتند همان را چیدند

همچو (صامت) ثمر کِشته خود را دیدند

تو ز صورت گذر از چه به معنی نکنی

جای در چرخ چهارم چو مسیحا نکنی