گنجور

 
صامت بروجردی

دلا به کسب سعادت چرا شتاب نداری

غم جوانی و پیری به هیچ باب نداری

چه شد تو را که محبان تمام رفت و تو تنها

خیال رحلت از این منزل خراب نداری

متاع عمر عزیز تو صرف شد به بطالت

به روزگار بجز میل خورد و خواب نداری

ز ارتکاب معاصی همیشه بی‌خود و مستی

خبر ز دوزخ و هنگامهٔ عذاب نداری

به خون بی‌گنهان بی‌حساب پنجه میالای

عجب که واهمه از موقف حساب نداری

چگونه صبر کنی در جزا به آتش دوزخ

در این جهان که دمی تاب آفتاب نداری

که داده است تو را در زمانه این همه جرأت

که می‌کنی گنه و خوف از عقاب نداری

برای زادره (صامت) ای سرشک شتابی

بدا به حال تو ای دیده از چه آب نداری