گنجور

 
صامت بروجردی

اشک من رشک فراتست و سرابس خونست

یا رب این بحر چه بحری‌ست که آبش خونست

عرصه کرب و بلا موج زند چون دریا

وه چه دریا که همه موج و حبابش خونست

ز گلستان نبی دهر گرفته است گلاب

چه گلی بود ندانم که گلابش خونست

این نه عیش است و عروسی ز برای قاسم

گر عروسی است ز بهر چه خضابش خونست

شه دین را نرسد جرعه آبی در کام

تشنه جان می‌دهد و تا برکاتش خونست

شاهد بزم وفا زینب غمدیده چرا

نیست بر چهر حجابش که نقابش خونست

نه همین خو نشده جاری ز دو چشم (صامت)

خامه و دفتر و دیوان و کتابش خونست