گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

شنیدستم این قصه معتبر

من از راویان صحیح الخبر

که از دست قدرت چه روز نخست

گل بوالبشر را به تصویر جست

چو تلبیس ابلیس منظور شد

ملایک پی سجده مامور شد

تمامی بدین امر اقرار کرد

جز ابلیس کار سجده انکار کرد

به خود گفت من ز آتشم او ز خاک

گر از سجده‌اش رو بپیچم چه باک

تکبر به سویش چو آورد روی

بشد طوقی از لعنتش در گلوی

چو بر نار نازید او نار شد

به نیران سوزان سزاوار شد

پس از توسن کبر آمد فرود

بگفتا که ای پاک حی و دود

چو میرانیم از درت شرمسار

چه شد مزد طاعاتم ای کردگار

ندا آمد از داور دادخواه

که ای روسیاه آنچه خواهی بخواه

چنین گفت شیطان که ای کردگار

سه مطلب کن از بهر من بخواه

چنین گفت شیطان که ای کردگار

سه مطلب کن از بهر من اختیار

نخست آنکه پاداش این بندگی

به جاوید خواهم ز تو زندگی

دوم آنکه راهم دهی رایگان

تو در عضو عضو همه بندگان

سوم مطلبم ای خدای غفور

بماند به وقتی که باشد ضرور

ندا آمد از حضرت کبریا

که کردیم ما حاجتت را روا

از آن روز رو کرد آن بدگمان

به عالم به گمراهی بندگان

سوم مطلبش شد عیان برملا

همان ظهور عاشورا در کربلا

که فرزند زهرا چو از پشت زین

نگون گشت بی‌کس به روی زمین

غریبانه بر خاک سر بر نهاد

مهیا ز بهر شهادت ستاد

در آن لحظه شیطان نمود این خیال

که گر کشته شد این شه بی‌همال

شفاعت در این کار حاصل شود

همه سعی من هیچ و باطل شود

رهند عاصیان از عذاب و گناه

همین دم بمانم به روی سیاه

کنم حیله خویش در کار او

که شاید ترش سازد از صبر رو

بگفت ای خداوند گار مبین

بود موسم مطلب سومین

سوم مطلبم این بود بی‌حجاب

که آید به اول فلک آفتاب

نماید تمام حرارت عیان

بتابد به جسم حسین آن زمان

چو این آرزو کرد آمد خطاب

به نوعی که می‌خواست شد آفتاب

چنان تافت بر پیکر شاهدین

که شد دود بر آسمان و زمین

عطش گشت غالب چنان بر امام

که کام و زبان شه تشنه کام

ز خشکی شدی چون به هم آشنا

تو گفتی که از چوب خیزد صدا

ز هر زخم وی خون درآمد به جوش

بر آمد ز خیل ملایک خروش

در آن دم ز درگاه رب جلیل

به سوی زمین شد روان جبرئیل

پر خویش را کرد پس سایبان

بدان جسم پر زخم تیر و سنان

شه تشنه لب دیده را کرد باز

به جبریل فرمود با صد نیاز

که ای جبرئیل این پرت بر سرم

حجابی است بین من و دلبرم

مرا روی دل جز به محبوب نیست

در این دم به سر سایه مطلوب نیست

اگر هست منظورت احسان من

برو سایه کن بر جوانان من

برو سایه کن بر علی اکبرم

به طفل صغیرم علی اصغرم

اگر مطلبت هست امداد من

برو سایه افکن به داماد من

که او را دو آتش نموده کباب

یکی داغ حسرت یکی آفتاب

گذر بر سر خسرو ناس کن

دمی سایه بر زخم عباس کن

برو جانب خیمه ای دل غمین

فکن سایه اندر سر عابدین

که از سوز تب العطش می‌کند

به بستر فتاده است و غش می‌کند

چو گردد دم دیگر ای جبرئیل

عیالم در این دشت خوار و ذلیل

نه چادر به سر نی لباسی به تن

تمامی بر همه سر عریان بدن

به هر جا که گردند ایشان مقیم

فکن سایه بر کودکان یتیم

خصوصاً به ویرانه شهر شام

گذر کن در آنجای بی‌سقف و بام

محبت به اطفال داریوش کن

دمی سایه‌شان از پر خویش کن

اگر شعر (صامت) تو را شد قبول

ببر در جنان عرضه کن بر رسول