گنجور

 
صامت بروجردی

خوش آن تنی را که مو به موی شکنج زلفت بتاب دارد

خوش آن دلی را که آرزوی خیال رویت کباب دارد

سواد زلفت که جز دل آزاری از خم وی کسی ندیده

مگر نداند که بر غریبان پناه دادن ثواب دارد

گناه ما را چرا نپرسی بتاز چابک سوار نازت

که بهر قتل ضعیف حالان همیشه پا در رکاب دارد

دلم ننالد ز غمزه او وزان ستمهای بی‌حسابش

تو خود بگویش که ای ستمگر ستم هم آخر حساب دارد

سرشک چشمان گواه عاشق اگر نباشد بگو نباد

کسی شد تشنه محبت کی التفاتی به آب دارد

هزار قاصد ز چشم پر تب برت فرستم ز آه شب

دمی نگویی سیاه روزی ز من امید جواب دارد

بهر که دیدم ز باغ وصلت گل مرادش به جیب دامن

به غیر(صامت) که از فراقت مدام چشم پرآب دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode