گنجور

 
صامت بروجردی

مالداری بود در عهد قدیم

داشت افزون مال و ملک و زر و سیم

با همه دارایی آن مرد غنی

بُد بخیل و پست و بی‌خیر و دنی

ساخت در شکل غریبی در به در

قابض الارواح سوی او گذر

کرد دق الباب در درگاه او

خواست تا گردد به خواجه راه‌جو

حاجبان از در براندندش که رو

خواجه بیرون می‌نیاید بازشو

خواجههٔ ما چون بود قدرش فزون

از برای چون تویی ناید برون

رفت عزرائیل و برگردید باز

زد به در تا در نمایندش فراز

باز دربانان براندندش ز در

پس به تندی کرد بر ایشان نظر

گفت سوی خواجه بردارید صوت

کامد عزرائیل و باشد وقت موت

خادمان خواجه را از این وعید

پا و سر در لرزه شد مانند بید

چون سوی خواجه ببردند این خبر

مرتعش گردید از پا تا به سر

گفت بشتابید و بنمایید باز

در به روی وی به صد عجز و نیاز

پس بگوییدش که ای پیکِ اِله

گوییا فرموده‌ای تو اشتباه

دیگری را کرده‌ای گویا طلب

می‌کنی بر ما به جای وی غضب

خادمان خواجه بردند این پیام

نزد عزرائیل با صد احترام

گفت نی نی این همه افسانه است

کار من با صاحب این خانه است

پس نهاد اندر سریر خواجه گام

گفت برخیز و وصیت کن تمام

خواجهٔ بدبخت با صد اضطراب

خواست کار و مال خود اندر حساب

برگشود از گنجهای بسته در

تا که بنماید حساب سیم و زر

چاکران می‌ریختند از بیش و کم

آن طلا و نقره‌ها بر روی هم

خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه

می‌کشیدی از دل پردرد آه

پس بگفتی لعن بر مال جهان

اف به حال و مال و احوال جهان

کندی ای مال جهان بنیاد من

تا ببردی یاد حق از یاد من

روز و شب گشتم به جان مشغول تو

خوردم از بدبختی‌ِ خود گول تو

مال و اموالش به امر کردگار

گشت گویا کِای پلید زشتکار

لعن حق بر تو که کج می‌باختی

قدر نعمتهای حق نشناختی

تو در اول بودی اندر روزگار

نزد عالم مفلس و بی‌اعتبار

کردگار بنده پرور از وِداد

بر تو از مال جهان منت نهاد

تا ز استغنا شدی ای بی‌تمیز

نزد ابنای زمان یکسر عزیز

می‌نمودندی ز هر شهر و بلوک

پوزش تو همچو ابناء ملوک

در مجالس از جلال و شأن و قدر

می‌نشاندندی تو را بر خویش صدر

از سلاطین جهان گر دختری

بد که بودندی جهانی مشتری

جمله را کردندی از درگاه دور

تا تو را آرند دختر در حضور

با چنین عزت چرا ای بی‌هنر

بستی از هنگامهٔ محشر نظر

زین همه دولت چراغی پیش پیش

از چه نفرستادی اندر گور خویش

از چه ننمودی ایا گمگشته راه

جانب حال تهی‌دستان نگاه

گر گدایی داشت بر دست تو چشم

چشم او را کور می‌کردی ز خشم

نی خودت خوردی و نی دادی به خلق

تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق

این زمان با حسرت من دل بگیر

جمله را میراث بگذار و بمیر

(صامتا) زین پندهای نو به نو

رو بگیر از مکنت دنیا گرو