گنجور

 
صامت بروجردی

یکی روز از سر عیش و فراخی

نشیمن بود جمعی را به کاخی

در درج سخن را باز کردند

ز عیب آن بنا آغاز کردند

یکی می‌گفت از بنیاد زشتش

یکی می‌کرد عیب خاک و خشتش

یکی راندی سخن از سقف پستش

که تنگست این مکان جای نشستش

یکی گفت ار شود ویرانه بهتر

بود ویرانه از این خانه بهتر

یکی می‌گفت معمارش که بوده؟

مهندس بهر دیوارش که بوده؟

عجب بد صنعتی در کار برده

ز طرحش دل بسی آزار برده

زبان حال کاخ این راز ننهفت

همانا با حریفان این چنین گفت

که ای نابخردان عاری از هوش

کشیده شاهد غفلت در آغوش

اگرچه پای تا سر من عیوبم

بود زشت از شمالم تا جنوبم

شما را با بنای من چکار است

اگر زشت و اگر ناپایدار است

بگیرید عبرت از دور زمانم

ز حال مالکان بی‌نشانم

از آن روزی که شد بنیادم آباد

بسی جانها که در من رفته بر باد

بسی پیر و جوان از درد و غم فرد

که در من می‌نشستند از زن و مرد

برای غصب طاق و منظر من

چه دعواها که می‌شد بر سر من

یکی گفت از پدر بر من رسیده است

یکی می‌گفت ملک زرخرید است

مرا می‌بود از پایان مطلب

ز صلح و جنگ ایشان خنده بر لب

در آخر سینه از غم چاک کردم

تمامی را به زیر خاک کردم

اگر چشمی به عبرت باز باشد

وگر گوشی بدین آواز باشد

ز خشتم بنگرد صدق مقالم

ز خاکم بشنود شرحی ز حالم

بود خشتم ز خاک شهریاران

بود خاکم عذار گلعذاران

بپرسید از چه شد این خاک این خشت

مخوانیدم یکی خوب و یکی زشت

کنی (صامت) چو اندر گور مسکن

بگو افسوس بهر کنج گلخن