گنجور

 
صامت بروجردی

عمر در منقبت حیدر کرار گذاشت

حبذا زندگی من که در این کار گذشت

سیف مسلول خداوند که در موقع جنگ

بانک تکبیر وی از گنبد دوار گذشت

شوهر فاطمه طاهره داماد رسول

که ز جان در مدد احمد مختار گذشت

دهن خویشتن آلوده لذات نکرد

خورد نان جو و از دهر سبکبار گذشت

بست در تربیت جان نظر از الفت تن

به تمنای رخ یار از اغیار گذشت

ای امیری که شده برق تن خرمن کفر

هر کجا شعله تیغ تو به پیکار گذشت

منکرت را بود این بس که ز دنیا به حجیم

گفت النار ولا العار و سوی نار گذشت

می‌کند شکر که رفته ز جهنم به بهشت

هر که در ناز ز تیغ تو به ناچار گذشت

عمرو را بود گر انکار یداللهی تو

خورد چون چاشتی تیغ تو زانکار گذشت

خواست مرحب که ز دست تو گریزد سوی نار

چاره در دادن جان دید و به یک بار گذشت

یا علی سوی صف کرب و بلا کن گذری

تا ببینی به حسینت چه ز اشرار گذشت

آه از آن لحظه که شاه شهدا در میدان

به سر کشته عباس علمدار گذشت

گفت ای پشت و پناه سپه بی‌سردار

خیز و بنگر چه به من بی تو ز کفار گذشت

زندگی بی تو نه تنها به حسین گشت حرام

آب یک جا ز سر عترت اطهار گذشت

کمرم خم شد از این غصه و خون شد جگرم

تا که دست تو درین معرکه از کار گذشت

شد سوی شام مهیای اسیری زینب

روز آسودگی عابد بیمار گذشت

خیز خجلت مکش از روی سکینه که دگر

آب را کرد فراموش و ز اصرار گذشت

خوش بدین دولت جاوید که عمر (صامت)

به عزا داری شاهنشه بی‌یار گذشت