گنجور

 
صامت بروجردی

هر دم خدنک آفت صیاد روزگار

شیر ارژینی ز بیشه شیران کند شکار

این بختی مهیب چو شد مست وروم گرفت

اندر کف کسی نگذارددگر مهار

مغرور کیف عشرت جام جهان مشو

کاین باده همچو زهر مذابست ناگوار

زنهار تن به نعمت دنیا مکن سمین

کز بعد مرک طعمه مور است و رزق مار

دنیا اگر به قدر پر پشه ضعیف

می‌داشت قدر و رتبه بر آفریدگار

هرگز رو نداشت که یک قطره آب از او

نوشند گمرهان طریقش به اختیار

گاهی گذر به خاک عزیزان خویش کن

بگشا به حالشان نظری بهر اعتبار

بنگر چسان به خاک گران سر نهاده‌اند

بی‌مونس و برادر و بی‌یار و غمگسار

سیمین تنان و لاله رخان و سمن بران

خشخو بنفشه موی سمن بوی گلعذار

حوری روش تذر و منش دلکش و ظریف

نازک میان و غنچه دهان مهوش نگار

آرام جان و روح روان قوت بدن

سرمشق گل طراوت مل رونق بهار

از نقش خال و خط همگی لعبت فرنک

وز عطر روی و مو همگی غیرت تنار

اندر جبین نوشته ببین آیتی متین

از «کل نفس ذائقه الموت» آشکار

چون عاقبت فناست فنائی چنان طلب

کز آن فنا به ملک بقا افندت گذار

کنز عیان چه خواهی بشکن ز تن طلسم

رمز نهان چه جوئی بزدا ز جان غبار

سوقات جان و هدیه تن بر به ارمغان

بر مقدم علی اسد الله کن نثار

سر خدا وصی نبی معنی نبی

کان سخا محیط عطا دست کردگار

دریای جود و فلک وجود و بحار فیض

یعسوب دین طریق یقین مخزن وقار

شمشیر عدل مهد مروت مکان علم

مشکوه حلم و شمع هی میر کامکار

زوج بتول فر قبول آیت وصول

نور ازل فروغ ابد اصل افتخار

سر منشا محبت و سر دفتر وفا

سر سوره اطاعت و سرمشق اعتبار

کهف همم چراغ حرم قبله امم

غیث زمین و غوث زمان باب هفت و چار

فهرست مجد و نقطه تو حیدرا ظهور

سرلوح لطف و مرکز تحقیق را مدار

بنیان شرع و پشت ولایت از او درست

تخفیف شرک و یاری ملت بد و شعار

حصن حیات باره هستی حصار جان

گنجور عمر و میوه قلب امیدوار

از نعمت جهان شده راضی بنان جو

وز رتبت فزون شده قاضی بمور و مار

مرد دغا و صف شکن عرصه قتال

میر مصاف و کارکن روزگار زار

صمصام برق و شعله آتش فشان او

رمزیست اینکه گشت مسمی بذوالفقار

یعنی هر آنکه چاشنی حرب او چشید

اندر دو کون شد بدو فقر مبین دچار

در این جهان به فقر حیات و ندیم مرگ

در آن جهان بفقد جنان و مقیم نار

ای ممکن الوجود که چون واجب الوجود

باشد نظام هر دو جهان از تو پایدار

ای نور لایزال بدین عز و احتشام

وی دست کردگار بدین قدر و اقتدار

در کربلا گذار نکردی چرا دمی

کاورد زینب بسوی قتلگه گذار

در ناله همچون طایر پر بسته در قفس

وز گریه همچو ابر خروشان بنو بهار

هر سو نظر نمود طپان پیکری به خون

هر جا گذر نمود سری از بدن کنار

افتاد همچون پرتو خورشید بر زمین

در بر کشید جسم برادر به اضطرار

لب را به جای خنجر شمر لعین نهاد

لختی نمود گریه بر آن کشته زار زار

پس گفت کای عزیز خدا زاده بتول

ای بی‌کفن فتاده بی‌غسل و بی‌مزار

این بود یاوری تو با کودکان خرد

این بد برادری تو با خواهر فکار

کوسینه که مخزن سر اله بود

کو پیکری که فاطمه پرورد در کنار

این است سینه تو و یا مشت استخوان

این است پیکر تو و یا خاک رهگذر

آن کهنه پیرهن که به تن داشتی چه شد

این جسم پاره را به سُم اسب‌ها چکار

زان جسم سر جدا چو جوابی نیامدش

رو کرد در مدینه به جد بزرگوار

کی جدا تاجدار گذر کن به کربلا

هنگامه شمار ببین ظلم بی‌شمغار

دین تو در میان و حسینیت شهید خصم

نام تو بر زبان و عیالت اسیر و خوار

از تربت رسول نیامد جواب و کرد

رو جانب بقیع که ای مادر فکار

یک دم ز حال دختر زارت خبر بگیر

یک دم بر وی نعش حسینت قدم بگذار

اما فرامشت نشود وقت آمدن

اول برای زینب خود معجری بیار

محروم شد ز جانب یثرب پس آن زمان

رو در نجف نمود به باب بزرگوار

بابا در این زمین دل کافر به حال ما

سوزد نداری از چه گذاری در این دیار

هر کس یتیم بود تو بودیش دلنواز

هر کس غریب بود تو بودیش غمگسار

ما را تو هم بچشم غریبان نظر نما

وین کودکان زخیل یتیمان همی شمار

با مادرم سفارش معجر نموده‌ام

اکنون بود برای حسینت کفن بکار

(صامت) کدام محنت زینب کنی رقم

بهتر که لال گردی و کوشی به اختصار