گنجور

 
صامت بروجردی

چند ز شهوت زنی به پیکر آذر

سوزی از این آتش مکرر پیکر

هستی روان بگرد حشمت پویان

گیری شبها عروس غفلت در بر

گاه در این وسوسه که باشی سلطان

گاه در این روزها که گیری کشور

داشت اگر زندگی ثبات نبی را

«انک میت» نمی‌سرودی داور

چند عزراییل سان به سجده برسیم

چند چو قارون حریص در طلب زر

چون بدوی کو خبر ز بحر ندارد

آب حیوه از غدیر جوئی در بر

دامن دونان بهل ز کف که نروید

هرگز از شوره زار لاله عبهر

عصمت پاکی بجو که شاخه عصیان

غیر ندامت نداده و ندهد بر

گَر گُلِ عصمت نچیده و ندانی

رو به سوی گلستان عفت داور

بضعه خیرالوری حبیبه یزدان

دختر بدرالدجی شفیعه محشر

فاطمه نام و زکیه نفس و ملک جاه

عرش مقام و فرشته خوی و ملک فر

شمسه طاق حیا کتیبه عفت

سیده دو سرا بتول مطهر

ضابطه کاف و نون نتیجه خلقت

واسطه کن فکان زجاجه انور

حسنه و حوا خصال و مریم سیرت

ساره و هاجر کنیز و آیه منظر

طیبه باوقار و عصمت کبری

طاهره روزگار و عفت اکبر

عالمه علم حق محدثه دهر

فاکهه اصطفی عزیز پیمبر

دخت رسول انام ام ائمه

زوج ولی گرام همسر حیدر

هست چنین دختری چنانش بابا

باید چونان زنی چنانش شوهر

مهر بباید به مهر یابد پیوند

ماه بباید به ماه باشد همسر

اعلی آن خانواده که اینش خاتون

ارفع آن آسمان که اینش اختر

آباد آن حجله که اینش خاتون

احسن زان مادری که اینش دختر

روح بود گو چه روح؟ روح مجسم

عقل بود گو چه عقل؟ عقل مصور

دختر اگر این بود نداشتی ای کاش

دایه امکان به بطن الا دختر

نخل امامت ازو گرفته شکوفه

فرق ولایت از او رسیده به افسر

زورق ایمان بوی شناخته ساحل

کشتی عرفان از وی فراشته لنگر

ملک نجابت ز امر اوست منظم

شهر شرافت به فضل اوست مسخر

جاه موبد بعونِ اوست مهیا

عزت سرمد به نصر اوست میسر

آتش و باد آب و خاک عالم و آدم

مَلِک و مَلَک جن و انس کهتر و مهتر

بر درش آنان کنند سجده دمادم

در برش اینان برند هدیه سراسر

تا چه بود مصلحت ز امت عاصی

خواری بی‌حد کشید و زحمت بیمر

زد عمر آتش به آن دری که پی فخر

بودی روح‌الامین مدامش چاکر

آن سگ بی‌آبرو به پهلوی پاکش

زد ز غضب از شکاف در سر خنجر

دخت پیمبر ستاده با تن مجروح

پور قحافه نشسته بر سر منبر

داد از آن تازیانه کف قنفذ

آه از آن ریسمان گردن حیدر

دست خدا را دو دست بست ز بیداد

پهلوی زهرا شکست و خست ز کیفر

یعنی این است اجر و مزد رسالت

یعنی آنست شکر حق پیمبر

آتش این فتنه بود کآتش افروخت

در صف کرب و بلا بطارم اخضر

آری اگر این عمَر به باد نمی‌داد

حرمت آن رسول و حیدر صفدر

طعمه شمشیر آن عمَر ننمودی

تازه جوانان ما ز اکبر و اصغر

گر در آن خانه را نسوخته بودند

بر در آن خیمه کس نمی‌زدی اخگر

غصب فدک گر کس از بتول نکردی

تشنه نگشتی حسین کشته و بی‌سر

گر به سرای علی نریخته بودند

از سر زینب کسی نبردی معجر

گر که علی را رسن نبود به گردن

بسته بغل می‌نگشت عابد مضطر

فاطمه گر ضرب تازیانه نخوردی

لعل حسین کی شد کبود ز خیزر

(صامت) از این غم فزا عزا بنمودی

قلب محبان کباب تا صف محشر