گنجور

 
صامت بروجردی

در لوح چون قلم به سخن ابتدا نمود

دیباچه را به مدح شه اولیا نمود

شاهی که ساخت صف عدوقاع صفصفا

هر جا که رو بیاوری مصطفی نمود

بر جا نهاد کشف غطا را یقین وی

از بس که در بحار معارف شنا نمود

ممکن نبود رویت واجب از این سبب

او را خدای آئینه حق نما نمود

دادش خدا ز علم لدنی بدل فروغ

پس بر تمام گمشدگان رهنما نمود

زد ضربتی به تارک مرحب که تا سقر

هی تاخت با دو اسبه وهی مرحبا نمود

تا چون کلیم رومز جهودان چو شب کند

سبابه را به کندن در چون عصا نمود

بهر ثبوت معنی الا به ذوالفقار

احیا و اهل شرک به تصویر لا نمود

قسام خلد و نار که پیش از صف شمار

از هم بهشت و دوزخیان را سوا نمود

پاس شریعت نبوی را نگاه داشت

بعد از نبی باسم بنی اکتفا نمود

ور نه سگی که بود پلید کم از زنی

کو ادعای منصب شیر خدا نمود

هرکس بچار موجه درد و بلا فتاد

بهر نجات خود بعلی التجا نمود

یاللعجب که با همه قدرت نمود صبر

تا شمر این قدر به حسینش جفا نمود

مظلوم و تشنه‌کام و دل افسرده و غریب

با خنجر از جفا سر او را جدا نمود

در پیش چشم زینب محزون دل کباب

از سم اسب جسم حسین توتیا نمود

بی‌غسل و بی‌کفن بدن سبط مصطفی

عریان به روی خاک به کرببلا نمود

دود از خیام آل نبی رفت تا سپهر

زان آتشی که شمر ستمگر به پا نمود

بیمار را سوار شتر کرد و بی‌جهاز

الحق عجب رعایت زین العبا نمود

رخسار او ز ضربت سیلی کباب کرد

هر جا سکینه زمزمه یا ابا نمود

آن روز شه بدیده زینب جهان سیاه

کاندر خرابه با دل افسرده جا نمود

درمجلس یزید چو بنشست بی‌حجاب

از غصه مرگ خویش طلب از خدا نمود

تا بیشتر زند بدل وی شرر یزید

چوب ستم بلعل حسین آشنا نبود

(صامت) به ماتم شه دین بود نوحه‌گر

تا از جهان مقام بدار بقا نمود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

شاخی برآمد از بر شاخ درخت تود

تاخی ز مشک و شاخ ز عنبر درخت عود

لبیبی

گر فرخی بمرد، چرا عنصری نمرد؟

پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه‌ای برفت و ز رفتنْش هر زیان

دیوانه‌ای بماند و ز ماندنْش هیچ سود

وطواط

ای آنکه از خصال تو قدر هدی فزود

بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود

طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی

زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود

در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع

[...]

انوری

گفتم ترا مدیح دریغا مدیح من

خود کرده‌ام ندارد باکرد خویش سود

چون احتلام بود مرا مدح گفتنت

بیدار گشتم آب نه درجای خویش بود

عطار

رُهبان دَیْر را سببِ عاشقی چه بود؟

کاو روی راز دیر به خَلقان نمی‌نمود

از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز

وز راستی روانِ خلایق همی‌ربود

چون در فتاد در محنِ عشق زان سپس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه