گنجور

 
سام میرزا صفوی

پدرش کاسه گر بوده خود نیز در اوایل بدان شغل مشغولی میکرد آخر بواسطه لطافت طبع و شعر بخدمت محمد محسن میرزا پسر سلطانحسین میرزا که مشهور بکپک میرزا بود افتاد و از جمله مقربان شد این غزل از اوست :

چه بشر که حور رضوان ز تو خوبتر نباشد

تو لبی نه بخشی و من بخیال هر زمانی

لبت آنچنان ببوسم که تو را خبر نباشد

دل ما و درد عشقت مگر آنکه جان نماند

سر ما و خاک کویت مگر آنکه سر نباشد

سر راه آن پریوش همه گل کنم ز گریه

که چو گل بود بزودی ز منش گذر نباشد

منم آنکه سنگ بر سر خورم و ننالم از تو

که نهال عاشقی را به ازین ثمر نباشد

شب عیش و شادمانی بگذشت و روزها شد

چه شبی تو ای شب غم که تو را سحر نباشد

تو قدم نهی بخاک و ننهی بچشم مانی

و این رباعی مشهور نیز از اوست :

آنی که به رخ شمع شبستان منی

آنی که چو خاطرم پریشان گردد

این مطلع و بیت از اوست :

جمعیت خاطر پریشان منی

ای مایه شادمانی من

عمر من و زندگانی من

مردم ز زبان کنند فریاد

آخر در مشهد مقدسه رضویه همراه شاهزاده ی مذکور بدست ازبکان افتاد و بقتل رسید و کان فی شهور سنه ثلاث و عشرین و تسعمایه .