گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

بی گل رویت ندارد رونقی بستان ما

بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما

گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح

عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما

شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است

برنمی‌آید به نوک کلک سرگردان ما

در دل ما خار غم بشکست، غم در دل بماند

چیست یاران چاره غمهای بی پایان ما؟

دوستان گویند دل را صبر فرمایید، صبر

چون کنم ای دوست چون دل نیست در فرمان ما؟

در فراقش چیست یارب زندگانی را سبب

سخت روییِ فلک، یا سستی پیمان ما؟

چو افسر زخمه جمشید بشنید

دمیده سبزه گرد سوسنش دید

به پای مور فرش گل سپرده

به موران مهر جمشیدی سترده

چو خط این تازه شعر روح پرورد

ز طبع نازک او سر بر آورد

خطت هر روز رسمی نو درآرد

به خون من براتی دیگر آرد

کشد لشکر ز چین زلف بر روم

سپاه شب به گرد مه درآرد

ز هندستان زلفت طوطی آمد

که در منقار تنگ شکر آرد

به شوخی سر بر آورده‌ست مگذار

خطت را گر بدینسان سر درآرد

چو سودای خیال خال و زلفت

جهان را بر من خاکی سر آرد

تن پر حسرت ما خاک گردد

ز خاکم باد گرد عنبر آرد

نباتی کز سُویْدایم بروید

ز جنتت حبةالسودا برآرد

چو بشنید این سخنهای دلاویز

ملک را شد لب شیرین شکر ریز

زبان بگشاد و دُر بر افسر افشاند

به وصف افسر این مطلع فروخواند

ای آفتاب جرعهٔ رخشنده جام تو

مه ساقی مدامی دور مدام تو

ای در سواد شام دو زلفت هزار چین

تا حد نیمروز کشیده‌ست شام تو

خورشید پادشاه سریر سپهر باد

فرمانبر غلام تو، ای من غلام تو

تا بر زرست نام تو هرجا که خسرویست

بر سر نهاده افسری از زر به نام تو

به سر مستی ملک را گفت افسر

چه می خواهی، بخواه از سیم، از زر

تو فرزندی مرا از من مکن شرم

تو خورشیدی مرا با من برا گرم

فدایت می‌کنم چندانکه خواهی

ز تخت و گنج و ملک و پادشاهی

ملک بنهاد سر در پای افسر

بدو گفت ای سر من جای افسر

به اقبال تو ما را هیچ کم نیست

به رویت خاطر شادم دژم نیست

ولی خواهم که بهر جان‌درازی

کنی بیچارگان را چاره سازی

اسیران را ز غم گردانی آزاد

دل غمگین غمگینان کنی شاد

به زندانت مرا جانی است محبوس

مگردانم ز جان خویش مأیوس

دلم را داشتن در بند تا چند؟

برون آور دل و جان من از بند»

جهان بانو نهاد انگشت بر چشم

بدو گفت: «ای به جای نور در چشم

دل و جان در تن از بهر تو دارم

به جان و دل همه کارت بر آرم»

به نازش در کنار آورد افسر

نهادش بوسه‌ها بر چشم و بر سر

بدو می‌گفت دانی این چه بوس است

کنار مادر زیبا عروس است

ستون سیم کردش حلقه در گوش

فکند این دُر ز نظمش در بن گوش