گنجور

 
سلمان ساوجی

شوق مِیْ‌اَم نیم شب بر در خَمّار برد

بوی گلم صبح دم بر صف گلزار برد

ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت

بیخودم از صومعه بر در خَمّار برد

با همه مستی مرا پیر مغان بار داد

هرچه ز مستی من یافت به یکبار برد

ساقی‌ام از یک جهت ساغر و پیمانه داد

مطربم از یک طرف خرقه و دستار برد

همچو گلم مدتی عشق در آتش نهاد

عاقبت آب مرا بر سر بازار برد

کار چو با عقل بود عشق مجالی نداشت

عشق درآمد ز در عقل من از کار برد