گنجور

 
سلمان ساوجی

در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد

نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد

حال شوریدگی‌ام زلف تو می‌داند و آن

که سراپای وجودش همه سودا گیرد

ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو

گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد

سر و بالای تو خوش می‌رود و می‌ترسم

کآتش عشق من سوخته بالا گیرد

هر که از تابش خورشید ندارد خبری

خرده بر ذره شوریدهٔ شیدا گیرد

بلبل از سفرهٔ گل گرچه ندارد برگی

نیست برگش که به ترک گل رعنا گیرد

ساقیا باده علی رغم کسی ده، که به نقد

عیش امروز گذارد پی فردا گیرد

سخن چون زلف لیلی شد مطول

ملک مجنون و الفاظش مسلسل

ز مستی شد حکایت پیچ در پیچ

نبود از خود خبر جمشید را هیچ

پری رخ از طبق سرپوش می‌داشت

میان جمع خود را گوش می‌داشت

ملک آشفته بود از دست زلفش

ز مستی دست زد بر شست زلفش

شد از دست ملک خورشید در تاب

بگردانید ازو گلبرگ سیراب

سمن بوی و صبا جم را کشیدند

سراسر جامه‌اش بر تن دریدند

شکر گفتار بانگی زد بر ایشان

شد از دست صبا چون گل پریشان

صبا را گفت، کو رفته است از دست

ز مستی کس نگیرد خرده بر مست

خطا باشد قلم بر مست راندن

نشاید بر بزرگان دست راندن

چه شد گر غرقه‌ای زد دست و پایی

خلاص خویش جست از آشنایی

از آن ساعت که مسکین غرقه میرد

گرش ماری به دست آید بگیرد

نشاید خرده بر جانان گرفتن

به موئی بر فلک نتوان گرفتن

ملک چون صبح، با پیراهن چاک

بر خورشید نالان روی بر خاک

عقیق از چرخ و دُر از دیده افشاند

به آواز بلند این شعر برخواند