گنجور

 
سلمان ساوجی

ماییم کله چو لاله بر خاک زده

صد نعره چو ابر از دل غمناک زده

از مهر چو صبح پیرهن چاک زده

آنگه علم مهر بر افلاک زده

شکر گفتار گفتا ای سمن بوی

چرا در بسته‌ای بر من به یک موی

دلم چون شانه بود از غم به صد شاخ

از آن دستت زدم بر مویْ گستاخ

به دل گفتم سیاهی حلقه در گوش

چرا با او نشیند دوش با دوش

دل من داشت در زلف تو منزل

ز دستت می‌زدم دست بر دل

از آن من دست هندویی گرفتم

که او را بر پریرویی گرفتم

تنور گرم چون بیند فقیری

دلش خواهد که بربندد فطیری

کژی کردم بسی آشوب دیدم

به جرم آن پریشانی کشیدم

خطا کردم به جرمم دست بربند

وگر خواهی جدا کن دستم از بند

چو هندو چیره گشت از دست رفتم

زدم دست و بدین جرمش گرفتم

نگردد پایه رکن حرم پست

اگر در حلقه‌اش مستی زند دست

صنم چون دید جم را جامه‌ها چاک

چو گل کرد از هوا صد جا قبا چاک

سحرگه جامه جم را صبا برد

قبای گل نسیم جانفزا برد

برون کردش حریری جامه از جم

به دیبایش بپوشانید شبنم

سماع ارغنون از سر گرفتند

شراب ارغوانی برگرفتند