گنجور

 
صائب تبریزی

شعله شوق اگر در دل خارا گیرد

کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد

یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب

مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد

ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد

ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟

ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است

که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد

در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد

سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد

چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است

دام گنجشک محال است که عنقا گیرد