لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
صائب تبریزی

شعله شوق اگر در دل خارا گیرد

کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد

یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب

مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد

ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد

ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟

ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است

که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد

در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد

سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد

چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است

دام گنجشک محال است که عنقا گیرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سلمان ساوجی

در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد

نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد

حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک

که سراپای وجودش همه سودا گیرد

ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو

[...]

کلیم

شعله آتش حسن تو چو بالا گیرد

فلک انگشت بدندان ثریا گیرد

کاهش عشق ز بس جسم نزارم بگداخت

رنگ در چهره من پرده بسیما گیرد

خلوت وصل ترا محرم محروم دلست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه