گنجور

 
سلمان ساوجی

سحرگاه ازل کز پرده عرض

قضا می‌داد نور و سایه را عرض

قدر بنوشت بر اطراف چترش

که السلطان ضل الله فی الارض

خرد گرد فلک چندان که گردید

کسی بالاتر از چترش نمی‌دید

فلک را گفت بردی ای کمان قد

چو ابروی بتان پیشانی از حد

تنزل کن ز جای خویش زیرا

که ضل چتر سلطانیت اینجا

چرا بالا نشستی گفت از آن رو

که او چشم جهانست و من ابرو

 
 
 
کلیم

سواد او گرفته صفحه ارض

نه طول از منتهاش آگاه و نه عرض

فیض کاشانی

سمآء الناس المعشاق ارض

لهم فی ارضهم طی و فرض

سماء العاشقین ذات طی

و للناس لها طول و عرض

فلو للناس فی الغد فیض ارض

[...]

سیدای نسفی

به عیسی شد ز گردون آمدن فرض

که پیدا شد به عالم دابة الارض

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه