گنجور

 
سلمان ساوجی

شنیده‌ستم که با مِجْمَر شبی شمع

پیامی کرد روشن بر سر جمع

که ای مِجْمَر چرا هستی بر آذر

منم از تو بسی با آبروتر

چو از انفاس من مردم ملول است

دم گرمت همه جایْ قبول است

نفسهای تو در دل می‌نشیند

چو از انفاسِ من دوری گزیند

جوابش داد مجمر کای برادر

مرو در تاب و آبی زن بر آذر

حکایات تو سرتاسر زبانیست

حدیث من همه قلبی و جانیست

تفاوت در میان هردو آنست

که این از صدق دل، آن از زبانست