گنجور

 
سلمان ساوجی

دلا زن خیمه بیرون زین مُخَیَّم

که بیرون زین ترا کاخیست خُرّم

اساس عمر بر بادی نهادن

بدین بنیاد بنیادی نهادن

خرد داند که کار عاقلان نیست

طریق و شیوه صاحبدلان نیست

به دیوان می‌دهد ملک سلیمان

سلیمان می‌کند پیکار دیوان

ز دست دهر مستان هیچ پازهر

که پازهریست معجون کرده با زهر

مزی خرم که مرگت در کمین است

مَخُفت ایمن که دشمن همنشین است

چو خورشید ار شوی بر بام افلاک

رَوی آخر به زیر تودهٔ خاک

هزاران سال ملک و پادشاهی

نمی‌ارزد به یک روز جدایی

فلک با آدمی، خواری ز حد برد

زمین نیز آدمیخواری ز حد برد

تو بر خود کرده‌ای هر کار دشوار

اگر آسان کنی، آسان شود کار

بود کاهی چو کوهی در ره جهل

اگر آسان فروگیری شود سهل

قدم یکبارگی از خود برون نِه

همه کس را به خود از خود فزون نِه

وجود آیینه نقش رخ اوست

ببین خود را در آن آیینه ای دوست

به پیشانی چو ابرو خودنمایی

مبین کاندر همه چشمی گژ آیی

چو چشم آن به که در غاری نشینی

دو عالم بینی و خود را نبینی

حدیث تلخ اگرچه نیست درخَور

اگر گوید ترش رویی فرو بر

ندیدی سیل باران را که در دشت

دوانید از سر تندی و بگذشت

زمین از روی حلم آنرا فروخورد

چه مایه تخم نیکویی برآورد

زبان آور مشو زنهار چون مار

که یابند از زبانت مردم آزار

همه دل باش همچون غنچه تا جان

چو گل گردد ز انفاس تو خندان

تو همچون آب سرتا پا روانی

مشو چون آتش دوزخ زبانی

چو سوسن هر زبان کز دل بروید

حدیثش را دماغ جان ببوید