گنجور

 
سلمان ساوجی

کدام پیک مبارک قدم دعای مرا

برد به حضرت خورشید آسمان مقدار

پس از دعاب و زمین بوس گوید ای شاهی

که چرخ را همه بر قطب رای توست مدار

کسی که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز

به غیر زر که به غایت شدست پیش تو خوار

به دور عدل تو از غصه فتنه شد در خواب

به بانگ کوس تو از خواب بخت شد بیدار

بگرد جاهت اگر زآنچه و هم دایره‌ای

کشد به هم نرسد و هم را سر پرگار

به جنب رای منیر تو آفتاب ز عجز

هزار بار زند پشت عجز بر دیوار

ز تخت و بخت تو عالی است ملک را پایه

ز کلک و تیغ تو تیز است عدل را بازار

به ذکر خلق تو خلقند عنبرین انفاس

به شکر لطف تو داعی است شکرین گفتار

نکرده سنگ وقار تو را زمانه قیاس

ندید بحر عطای تو داعی است شکرین گفتار

هران کمر که نه از بهر خدمتت بندد

به مذهب عقلا باشد آن کمر زنار

به یمن همت تو پیش سائلان همه وقت

سفید و سرخ بود روی درهم و دینار

من آنکسم که به مدح تو می‌کنم مشحون

جریده‌های سیاه و سپید لیل و نهار

همیشه من به ثنای تو می‌چکانم در

چو ابر بی‌طمع و حرص را تب و ادرار

ولی توقعم از لطف شاه می‌باشد

که گه گهی دهدم بر ضمیر خویش گذار

دوم که چون شمری بندگان مخلص را

مرا به اسم غلامی درآوری به شمار

از آن عروس سخن خوش نمی‌نماید روی

که دارد آیینه طبع روشنم ز نگار

تو پادشاه جهانی و ورد من این است

که پادشاه ز شاهی و ملک برخوردار