گنجور

 
سلمان ساوجی

هلال غره دولت وجیه دولت و دین

که با ضمیر تو خورشید راضیا نبود

هلال خواندمت زانکه زاده شمسی

وگرنه نام قمر، شمس را سزا نبود

به عهد خلقت اگر نافه دم زند از مشک

حقیقت است که بی آهو و خطا نبود

چه ابر با تو اگر لاف زد مرنج که ابر

گدای یم بود و در گدا حیا نبود

اگر چانچه دهی صلح آب و آتش را

میانشان پس ازین جنگ و ماجرا نبود

زبانت از سخن عدل و جور خالی نیست

بلی ز تیغ مهند گهر جدا نبود

اگر عنایت تو پشت آسمان گردد

به هیچ رویش ازین پشت او دو تا نبود

دران مکان که نهد دست مسندت فراش

عجب گرش سر فرقد به زیر پا نبود

اساس دولتی از بهرت ابتدا امروز

کند زمانه که قطعاش انتها نبود

در آن مصاف که از خون کشته گل خیزد

به غیر بنده تو فتح را عصا نبود

در آن مقام که بر ملک کار ملک افتد

گره به جز سر کلکت گره گشا نبود

ز سنبله به عطارد دگر جوی نرسد

اگر عنایت رای تو را رضا نبود

به خاصیت نبود ربود برگی کاه

اگر حمایت تو یار کهربا نبود

چو با عنایتت افتاد کار غله سبب

تو را چو نیست عنایت نصیب ما نبود

حقوق خدمت ما بر شما چو معلوم است

جهانیان را پوشیده بر شما نبود

به باب وجد تو مشهور گشت خلق و کرم

بدین سخن سخنی هیچ خصم را نبود

کرم که از همه با بی تو راست موروثی

چو هست باد گران با منت چرا نبود؟

محقری که کریمی خصوص با چو منی

کند روانه تو باطل کنی روا نبود

طمع بود شعرا را ز اسخیا لیکن

توقع از شعرا رسم اسخیا نبود

مده در اول دن دردیم که دن را درد

بود همیشه ولیکن در ابتدا نبود

در آرزوی ثنای منند پادشهان

چرا جناب شما رغبت ثنا نبود

عنایتی است مرادم ز تو دگر سهل است

اگر بود زر من در میانه یا نبود

سخن دراز کشیدم زمان، زمان دعاست

که هر چه بهر تو گویم به از دعا نبود

همیشه باد تو را دولت و بقا باقی

که هیچ چیز به از دولت و بقا نبود