گنجور

 
سلمان ساوجی

دوش چون در تتق غیب بخوابانیدم

این دو هندوی جهاندیده نورانی را

کرکس نفس فرو مانده ز پرواز هوس

خاست شوق طیران بلبل روحانی را

دست دولت در بختم بگشود اندر خواب

دیدم آن مطلع خورشید مسلمانی را

غره صبح ازل نقطه پرگار وجود

معنی جان و خرد صورت رحمانی را

سید جمع رسل احمد مرسل که شدست

حاصل هر دو جهان زمره انسانی را

می‌خرامید خرامان قد خوبش گویی

راست سروی است سهی روضه رضوانی را

صبح رخساره‌اش از مطلع دولت طالع

در بر صبح فکنده شب ظلمانی را

من ز شادی طلع البدر علینا گویان

تازه کرده به ثنا شیوه حسانی را

بعد حمد و صلوات از سر جان مالیدم

بر خطوط خطواتش خط پیشانی را

بر سرم آستی لطف فرا کرد که آن

دستگاهی است قوی رحمت یزدانی را

پس بدان آستی رحمتم از چهره جان

پاک می‌کرد غبار ره شیطانی را

گفتمش یا نبی الله به یقین می‌دانی

که چه اخلاص بود نیت سلمانی را

گفت اخلاص تو می‌دانم ان شاالله

که نیابی به جز از دولت دو جهانی را

راست چون ذره که خورشید در آرد به کنار

درکشیدم به بر آن رحمت سبحانی را

گفتم ای جان و جهان در ره دین بعد از تو

که سزا بود ز اصحاب جهانبانی را

چون شنید این سخن از من تبسم بگشاد

از در درج دران لعل بدخشانی را

لولو از لعل همی سفت ولیکن نشنود

صدف گوش من آن لولو عمانی را

من دین حال که ناگاه در آورد به حال

غیرت حاسد من قوت نفسانی مرا

خیمه خواب برون زد ز سرا پرده چشم

در نور دید فلک فرش تن آسانی را

یارب امید چنان است که بر ما ز کرم

آشکارا کند این حالت پنهانی را

فرصت آن دهدم تا همگی صرف کنم

در ره باقی حق باقی این فانی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode