گنجور

 
سلمان ساوجی

ای جهانبشخ جوانبختی که اهل فضا را

جز جنابت در جهان امروز استظهار نیست

نو عروس تازه روی فتح را در روز عرض

جز به خون دشمنت گلگونه رخسار نیست

با عیار جوهر رای جهان آرای تو

آفتاب زر فشان را گرمی بازار نیست

کیست آنکو با تو پا بیرون نهاد از دایره

کو به کار خویشتن سرگردان تر از پرگار نیست

خود کدامین ذره است از خاک درگاهت که آن

توتیای دیده بخت او لوالابصار نیست

در چنین ملکی که هر کس را که بینی غله‌اش

گو ز صد گر نیست افزون، کم ز صد خروار نیست

در عراق امروز دشتی نیست کان از بهر کشت

چون سرای خصم ناهموار تو هموار نیست

کار، کار کارهای گندم است امروز و جو

لاجرم یک جو ندارد هر که گندم کار نیست

من ز بی کشتی چو کشتی‌ام که بر خشک اوفتد

کم جوی در دست و یک من گندم اندر بار نیست

از پی زرعم فلانی چند در کارست و کیست

در عراق اکنون کسی را کش فلان در کار نیست

کدخدایی‌ام کنون پا بست اطفال و عیال

صورت امسال من چون پار و چون پیرار نیست

در چنین شهری و وقتی و چنین بی برگییی

سی چهل نان خواره دارد بنده را غمخوار نیست

ده فلان باید مقسم کردنم یا هفت و هشت

گر نباشد هفت و هشت از پنج و ز شش چار نیست

این چه بی شرمی و ابرامست سلمان تن بزن

شد غرض معلوم شه را حاجت تکرار نیست

غله بی گاو و زر خواجه زراعت می‌کنی

کز زراعت هر که را زر نیست برخوردار نیست

آسمان کز سور دارد گاو تخم از سنبله

زان ندارد حاصلی کش در هم و دینار نیست

دولت مخدوم باقی باد و باقی بنده را

جز دعای دولتش مقصود ازین اشعار نیست