گنجور

 
سلمان ساوجی

دیدمش دوش رخ تراشیده

گفتم ای جان و دل که روی تو خست

گفت مشاطه بهر چشم بدان

خالی از وسمه بر رخم می‌بست

عرضم زانکه سخت نازک بود

تاب وسمه نداشت خون برجست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode