گنجور

 
جهان ملک خاتون

به درد ما بجز از وصل تو دوا خوش نیست

بیا که جانی و جانم ز تن جدا خوش نیست

دریغ ماه رخت را اگر وفا بودی

چرا که دلبر مه روی بی وفا خوش نیست

به جان رسید دل من ز جور هجرانت

جفا مکن صنما کاین همه جفا خوش نیست

جفا اگر چه ز خوبان طریقه ایست قدیم

نگار من مکن آن را که گوییا خوش نیست

کنند جاهل و نادان جفا به خلق ولی

ستم ز پادشه لطف بر گدا خوش نیست

اگرچه باغ و بهارست و سبزه خرّم

به جان دوست که این جمله بی شما خوش نیست

ز دیده گرچه شدی دور در دو دیده من

به غیر خاک کف پات توتیا خوش نیست

مگر که نیست خوشی در بهار و طوف چمن

اگر خوش است خدا را مرا چرا خوش نیست

بیا که بی تو جهان ناخوش است بر دل من

اگر خوش است ترا بی جهان مرا خوش نیست