گنجور

 
سلمان ساوجی

چشم مخمور تو تا در خواب مستی خفته است

از خمار چشم مستت، عالمی، آشفته است

سنبلت را بس پریشان حال می‌بینم، مگر

باد صبح، از حال من، باوی حدیثی گفته است؟

چشم بد دور از گل رویت، که در گلزار حسن

هرگز از روی تو نازکتر، گلی، نشکفته است

دیده باریک بی‌نم، در شب تاریک هجر

بس که بر یاد لبت، درهای عدنان، سفته است

دل چو در محراب ابرو، چشم مستت دید و گفت

کافر سرمست در محراب بین، چون خفته است

خاک راهت، خواستم رفتن به مژگان، عقل گفت

نیست حاجت کش صبا، صدره به گیسو رفته است

عاقبت هم سر به جایی برکند، این خون دل

کز غم عشق تو سلمان، در درون، بنهفته است

 
 
 
کمال خجندی

دل ز زلف و خال خوبان نیره و آشفته است

خانه را چون دوست بانو لاجرم نارفته است

پرده از عارص فکندی راز ما شد آشکار

آب روشن هرگز از کس راز دل نهفته است

جز به پویت کی گشاید دل در آن بند در زلف

[...]

رهی معیری

گر وزیری گفت کز تیمار خلق آشفته است

بشنو و باور مکن، زیرا که هذیان گفته است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه