گنجور

 
کمال خجندی

دل ز زلف و خال خوبان نیره و آشفته است

خانه را چون دوست بانو لاجرم نارفته است

پرده از عارص فکندی راز ما شد آشکار

آب روشن هرگز از کس راز دل نهفته است

جز به پویت کی گشاید دل در آن بند در زلف

پی نسیمی در گلستانها گلی نشکفته است

پیش حسن پایدارت کان برون است از شمار

دور حسن مه در هفته دور گل یک هفته است

در فراق روی لبلی بر سر بالین ناز

کسی کجا دیدست مجنون را که لیلی خفته است

نیست در عاشق بدی جز عشق و میداند رقیب

گر به ما گفت پیش پار نیکو گفته است

وصف لعل یار کردم در جگر سوراخ شد

زیر لب گفتا کمال از عشق من در سفته است