گنجور

 
سلمان ساوجی

سوز تو کجا گیرد، در خرمن هر خامی؟

مرغ تو فرو ناید، ای دوست به هر بامی

مرد ره سودایت، صاحب قدمی باید

کان بادیه را نتوان، پیمود به هر گامی

بد نام ابد کردم، خود را و نمی‌دانم

درنامه اهل دل، نیکوتر ازین نامی

از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد

زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی

دیوانه دلی دارم، کارام نمی‌گیرد

جز بر در خماری، یا پیش دلارامی

از تو نظری سلمان، می‌دارد و می‌شاید

درویشی اگر خواهد، از پادشه انعامی

لب را به سخن بگشا، زیرا که ندارد دل

غیر از دهنت کامی، و آنگاه چه خوش کامی

آغاز غمت کردم، تا چون بود انجامش

این نیست از آن کاری، کان را بود انجامی