گنجور

 
سلمان ساوجی

مست حسنی که ندارد خبر از آفاقش

چه خبر باشد از احوال دل عشاقش؟

گرچه یادم نکند یار، منش مشتاقم

یاد باد آنکه جهانیست چو من مشتاقش

کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود

گر رود سر نروم من ز سر میثاقش

دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت

گر ورق‌های گل و لاله شود اوراقش

عشق زهریست خوش ای دل که ندارد تریاق

درکش آن زهر هلاهل، مطلب تریاقش

با چنان روی لطافت ملکش نتوان گفت

جز به یک روی که باشد ملکی اخلاقش

خلق گویند که سلمان سخن عشق بپوش

چه بپوشم که شنیدنش همه آفاقش

 
 
 
ناصر بخارایی

آنکه در سایهٔ مهراند همه آفاقش

بر قمر جفت هلال است به خوبی طاقش

آنکه پیش رخ او شمع چو پروانه بسوخت

نیست پروای من سوختهٔ مشتاقش

چهرهٔ روشن او آینهٔ صنع خداست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه