گنجور

 
سلمان ساوجی

آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود

می‌آید او و عقل من از جا همی رود

حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد

جانیست نازنین که به تنها همی رود

از زنگبار زلف پراکنده لشگری

بر خویش جمع کرده به یغما همی رود

ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه

شکرانه می‌دهیم که بر ما همی رود

مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد

زان خسته می‌شود که به بالا همی رود

گویی چرا به منزل ما هم نمی‌رسند

آهم که از ثری به ثریا همی رود؟

دل قطره‌ای ز شبنم دریای عشق اوست

کز راه دیده باز به دریا همی رود

سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد

بس چون کند که کار به سودا همی رود

 
 
 
صائب تبریزی

هوش من از نسیم سحرگاه می رود

حکم اشاره بر دل آگاه می رود

مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند

از آسمان برون دل آگاه می رود

زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد

[...]

سلیم تهرانی

ای سروری که بر در دولتسرای تو

هرکس که رو نهاد به دلخواه می رود

خورشید با وجود جناب بلند تو

بر آسمان ز همت کوتاه می رود

از خرمنی که خصم تو دارد، به سوی برق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه