گنجور

 
صائب تبریزی

هوش من از نسیم سحرگاه می رود

حکم اشاره بر دل آگاه می رود

مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند

از آسمان برون دل آگاه می رود

زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد

از گرد لشکری چه بر این شاه می رود

گردون سفر به زمزمه عشق می کند

محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود

همراهی صبا نکند پوی پیرهن

دنبال عمر رفته عبث آه می رود

در عشق آفتاب اگر یک جهت شود

داغ کلف ز آینه ماه می رود

قارون ز بار حرص به روی زمین نماند

دلو گران، سبک به ته چاه می رود

موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما

دیوار ما ز جا به پر کاه می رود

صائب نظر به دامن سحرا گشوده ایم

مجنون ما به شهر به اکراه می رود

 
 
 
سلمان ساوجی

آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود

می‌آید او و عقل من از جا همی رود

حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد

جانیست نازنین که به تنها همی رود

از زنگبار زلف پراکنده لشگری

[...]

سلیم تهرانی

ای سروری که بر در دولتسرای تو

هرکس که رو نهاد به دلخواه می رود

خورشید با وجود جناب بلند تو

بر آسمان ز همت کوتاه می رود

از خرمنی که خصم تو دارد، به سوی برق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه