گنجور

 
سلمان ساوجی

مستور در ایام تو معذور نباشد

هر چند که این ممکن و مقدور نباشد

ماقوت رفتار نداریم، اگر یار

نزدیک‌تر آید، قدمی دور نباشد

مست می او گرد که مرد ره او را

اول صفت آنست که مستور نباشد

بی‌سر و قدت کار طرب راست نگردد

بی‌شمع رخت عیش مرا نور نباشد

با چشم تو خواهم غم دل گفت ولیکن

وقتی بتوان گفت که مخمور نباشد

ما جنت و فردوس ندانیم ولیکن

دانیم که در جنت ازین حور نباشد

از بوی سر زلف خودم صبر مفرمای

کین تاب و توان در من رنجور نباشد

هرکس که به کفر سر زلف تو بمیرد

در کیش من آنست که مغفور نباشد