گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر چشم من از صورت تو دور نباشد

دور از تو دلم خسته و رنجور نباشد

مهجور شوم از تو و جز آه سحرگاه

سوزنده کسی بر من مهجور نباشد

آن دیده چه آید که به روی تو نیاید؟

آن چشم چه بیند که در او نور نباشد؟

صد رنگ برانگیخت ز خون دل خسرو

نقش تو که در خامه شاپور نباشد