گنجور

 
سلمان ساوجی

نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد

نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد

چو باد راهروی صبح خیز می‌خواهم

که ناله سحر به گوش یار برد

صبا اگر چه رسول من است بیمار است

بدین بهانه مبادا که روزگار برد

فتاده‌ایم به شهری غریب و یاری نیست

که قصه‌ای ز فقیری به شهریار برد

من آن نیم که توانم بدان دیار شدن

صبا مگر ز سر خاک من غبار برد

تو اختیار منی از جهانیان و جهان

در آن هوس که ز دست من اختیار برد

غلام ساقی لعل توام که چاره من

به جرعه می‌نوشین خوشگوار برد

بیار ساقی از آن می که می‌پرستان را

دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد

می میار که درد سر و خمار آرد

از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد

هزار بار دلم هست و در میان دل نیست

در این میان دل سلمان کدام بار برد؟