گنجور

 
صائب تبریزی

بیاض گردن او دست من ز کار برد

بیاض خوش قلم از دست اختیار برد

بجز خط تو کز او چشمها شود روشن

که دیده گرد که از دیده ها غبار برد؟

به خون کسی که تواند خمار خویش شکست

چرا به میکده دردسر خمار برد؟

نشسته است به خون گرچه هیچ کس خون را

مرا غبار ز دل سیر لاله زار برد

ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام صائب

مگر مرا تپش دل به کوی یار برد

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۱۳ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سلمان ساوجی

نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد

نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد

چو باد راهروی صبح خیز می‌خواهم

که ناله سحر به گوش یار برد

صبا اگر چه رسول من است بیمار است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه