گنجور

 
سلمان ساوجی

راه نجم چو مشرف کند ایوان حمل

عامل نامیه را باز فرستد به عمل

صفر تخت سلطان فلک بر دارد

لاجرم در فلکش نام برآید به حمل

ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا

جرم خورشید چو از حوت برآید به حمل

زرده مهر کند قله که را ابلق

اشهب روز کند ادهم شب را ارجل

ابر هر بیضه کافور که در کوه نهاد

کند آن بیضه کافور سراسر صندل

کار مشکل شده از رهگذر یخ بر ما

تا که از لطف هوا مشکل ما گردد حل

حسن گل جلوه دهد باد به وجهی احسن

راز دل خاک کند عرضه به نوعی اجمل

باغ مجموعه انواع لطایف گردد

سبزه اش خط و چمن مسطر و بویش جدول

نرگس شوخ و گل بابلی امروز به باغ

چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احوال

لاله دل سیه و لعل قبادانی کیست

صورت شام و شفق هیات مریخ و زحل

این همه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن

گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل

جوشن موج چرا باد کند در تن آب

مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل

ساقیا رطل پیا پی نده الا که به من

کی کند در من مخمور اثر می به رطل

هر که از می نکند تازه دل و مغز و دماغ

در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل

خنکا جان و دل غنچه که بر می خیزد

هر صباحیش ترو تازه نگاری ز بغل

تو هر آن قطره باران که فرو می آید

آیتی دان شده از فیض الهی منزل

گل صد برگ بیاراست به صد برگ بساط

سرو آزاد بپوشید به صد دست حلل

در هوای چمن باغ علی رغم غراب

شاخ گلها زدهاند از پر طاوس کلل

خاک ز نگار برآورد خوشا زنگاری

که دهد آینه دیده و دل را صیقل

ابر نوروز به صد گریه و زاری هر روز

بعد تسبیح خداوند جهان جل جلال

سرخ رویی گلو لاله همی خواهد و ما

همه سر سبزی سرو و چمن دین و دول

خواجه شمس الحق و الدین زکریا که ازوست

ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل

وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند

رخنه در سد بقا لشکر یاجوج امل

ذات او واسطه عقد لالی نجوم

رای او آینه نقش تصاویر ازل

ای به معیار ضمیر تو دغل سیم سحر

وی به میزان وقار تو سبک سنگ جبل

موکب عزم تو را جرم هلال است رکاب

موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل

هر سر ماه خیال است کج اندر سر ماه

که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل

مه گرین مرتبه می داشت سپهرش صد بار

بر سم اسب تو می بست به مسمار حیل

خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت

لاجرم نص شفا آمده در شان عسل

ای که بی مشورت کلک تو در قطع امور

تیغ را نیست به قدر سر سوزن مدخل

اگر آوازه عدل تو به خورشید رسد

بعد از ین بگسلد از تاج گل آویزه طل

لطفت ار در دهن روح نباتی آبی

بچکاند بچکد آب نبات از حنظل

دارای آن دست که از دست سماک رامح

نیزه بستانی و بخشی به سماک اعزل

چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال

بحر را طبع جوادت ندهد هیچ محل

نزد قدر تو غباری بود آن مستعلا

پیش دست تو غدیری بود این مستعمل

خصم را خلق خوشت می کشد و نیست عجب

که شود بوی خوش گل سبب مرگ جعل

سر شوم عدویت کوفته بهتر چون سیر

زانکه پر کنده و حشوست دماغش چو بصل

عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد

ای به صد مرتبه از عقل نخستین اکمل

بنده می خواست که بر رای جهان آرایت

غرض خویش کند عرض به تفصیل و جمل

خردم گفت چه حاجت که بر او هیچ سخن

نیست پوشیده الی آخر من اول

خاطر مدرک دستور و جهانبان و حجاب

دیده روشن خورشید و جهانتاب و سبل

چون به سعیت همه اطراف جهان مرعی شد

طرف بنده همانا که نماند مهمل

تاز تصریف زمان هر سر سالی در باغ

گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل

عیش ماضیت که فهرست نشاط و طرب است

باد پیوسته به رشک نعم مستعمل

پایه قدر تو از پایه گردون اعلی

مدت عمر تو از مدت گیتی اطول