گنجور

 
سلمان ساوجی

بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش

بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش

غزالم از کله تا طوق بست بر گردن

به گردن است بسی خون آهوی ختنش

دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست

چو لاله داد در اول پیاله درو دنش

در آن خیال که کردند از وصالش هیچ

نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش

به جای خود بود ار سروناز برخیزد

زجای خویش و نشاند خویشتن

دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت

بدان طمع که برون آید از چه ذقنش

هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب

که بر نیامد کارم به مویی از رسنش

سرشک من چو درآید ز راه دریا بار

بود همیشه به اطراف روم تاختنش

اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب

جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش

که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت

که بود باز سر و برگ نسترنش

به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل

نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش

زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات

بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش

کسی که پیش دهان تو نام پسته برد

حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش

به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان

که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش

نهاده بوته قلبم غم تو در آتش

مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش

عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود

که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش

عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل

که زنده گشت بدو دین احمدو سننش

نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست

قرین جام دم صاحب ولایت قرنش

روایح کرمش میدمد ز باغ وجود

چنان که بوی اویس از جوانب یمنش

جهان همت او عالمی ست کز عظمت

که مرغزار سپهر است سبزه دمنش

بهر دیار که آب دیار زد دستش

فرو نشاند غبار حوادث وفتنش

اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید

هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش

همیشه هست و بود سر افراز گردن کش

سنان صدر نشین و کمند دل شکنش

لالی سخنش گوهری است کز بن گوش

غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش

گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود

برون کشند نجوم ازمیان انجمنش

کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد

محال باشد ازین پس مجال دم زدنش

همای چترتو را طالعی است هر روزی

شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش

هوای منزلت دست بوس خاتم توست

که برکند دل لعل بدخشی از وطنش

به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد

ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش

چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ

زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش

شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن

که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش

من این مثلث عنبر نسیم نفروشم

وگر بهشت مثمن دهند در سمنش

مثلثی ست غبار عبیر درگاهت

که خاک اوست به از خون نافه ختنش

بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم

زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش

ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا

بهار مدح تو آورد باز در سخنش

دعای شاه جهان واجب است و می گویم

که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش