گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد

سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد

جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود

هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد

چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی

ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد

مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ

نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد

نمونه‌ای است ز حراق و آتش و کبریت

چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد

بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل

همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد

اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند

زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند

مسافری عجیب است این گل رسیده که او

چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!

ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر

دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد

ز بس قراضه که گل کرد در دامن

مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد

ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست

بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد

اگر حمایت او ذره را دهد تمکین

فراز مسند خورشید، مستقر گیرد

ایا سحای نوالی که دست بخشش تو

به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!

تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر

چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد

عنایت تو روانی به یک نفس بخشد

کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد

به فر داد تو دراج، چشم باز کند

به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد

برید فکر تو افلاک زیر پا آرد

همای همت آفاق زیر پر گیرد

چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید

چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد

مهابت تو اگر باد را عنان پیچد

صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد

به قهر باد سبک را به خاک دفن کند

به حکم کوه گران را زجای برگیرد

عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند

ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد

چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای

زحد خاور تا مرز باختر گیرد

شب زمانه به مهر تو گردد آبستن

وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد

ز خاک پایت اگر حور ذره‌ای یابد

به خاک پات که در دامن بصر گیرد

شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد

ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد

زبان نطق تو به خامه گر سخن راند

چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد

بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد

نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد

زمانه اطلس گلریز سبز گردون را

ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد

اگر ز نعل سمند تو افسری یابد

سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد

اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را

بنفشه‌وار زبان از قفا بدر گیرد

مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین

وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد

همیشه تا که خود این سرای شش سوار

ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد

سرای عمر تو معمور باد تا حدی،

که کارخانه گردونش از تو فر گیرد

 
 
 
سعدی

دو چشم مست تو شهری به غمزه‌ای ببرند

کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد

سلمان ساوجی

همین شعر » بیت ۱۵

عنایت تو روانی به یک نفس بخشد

کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد

ظهیر فاریابی

سر اکابر آفاق شمس دولت و دین

تویی که قدرت تو کوه را کمر گیرد

سپاه حادثه را خوف تو به زخم سنان

چو بخت دشمنت از خواب بی خبر گیرد

فلک بسان همایی ست پرگشاده مقیم

[...]

سعدی

کدام چاره سگالم که با تو درگیرد

کجا روم که دل من دل از تو برگیرد

ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست

که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد

دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن

[...]

حکیم نزاری

زمانه عهد و وفا عاقبت ز سر گیرد

مفارقت ز میان من و تو برگیرد

مرا تو جان و جهانی و خاک بر سر دل

اگر به جای تو هرگز کسی دگر گیرد

چو دل هر آینه در کار دوست خواهد شد

[...]

ابن یمین

صبا ز برگ گلش چون کلاله بر گیرد

دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد

چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار

هزار کشور جانرا بیک نظر گیرد

دمید سبزه تر بر کنار سرخ گلش

[...]

سیف فرغانی

بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیرد

بجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیرد

کسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبم

که بر کجا نهد آن دل که از تو برگیرد

بیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه