گنجور

 
سلیم تهرانی

فغان که موی سفیدم نمود آیینه

غبار غم به دل من فزود آیینه

خوش آن زمان که ترحم رهی به دل ها داشت

ز شیشه بود، ز آهن نبود آیینه

برای جوهرش ایام گر شکنجه نکرد

برای چیست همه تن کبود آیینه

حساب کار سکندر گرفتن آسان است

چو دفتر نمدین را گشود آیینه

چه شد که نیست اثر در دل تو آه مرا

به دیده آب نیارد ز دود آیینه

سلیم چشم ز آیینه برنمی دارد

به حیرتم که چه او را نمود آیینه